تعداد بازدید 91
|
نویسنده |
پیام |
kimiya

ارسالها : 5
عضویت: 23 /4 /1395
|
داستان عاشقانه : یواشتر برو من میترسم...
زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب میراندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: \'یواشتر برو من میترسم\' مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: \'خواهش میکنم، من خیلی میترسم.\' مردجوان: \'خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!\' زن جوان: \'دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟\' مرد جوان: \'مرا محکم بگیر\' زن جوان: \'خوب، حالا میشه یواشتر؟\' مرد جوان: \'باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.\' ** روز بعد روزنامهها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت. مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!
امضای کاربر :
|
|
پنجشنبه 24 تیر 1395 - 09:46 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.